عارفی گوید
پاسخ چهار نفر مرا سخت تکان داد
اول مرد فاسدی از کنار من گذشت
و من گوشه ی لباسم را جمع کردم تا به او نخورد
او گفت:
ای شیخ خدا می داند که فردا حال ما چه خواهد بود...
دوم مستی دیدم که افتان و خیزان راه می رفت
به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی
گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟
سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت
گفتم این روشنایی را از کجا آورده ای؟
کودک شعله را فوت کرد
و آن را خاموش ساخت
و سپس گفت:
تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟
چهارم زنی بسیار زیبا
که در حال خشم از شوهرش شکایت می کرد
گفتم: اول رویت را بپوشان
بعد با من حرف بزن
گفت: من که غرق خواهش دنیا هستم
چنان از خود بیخود شده ام
که از خود خبرم نیست
تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
نظر شما کمک به ایجاد دموکراسی میکنه
همه با هم یک کشور با نظرات متفاوت و آزاد میسازیم